
مداد رنگیها مشغول بودند.
هر کدوم یه گوشهی کار رو گرفته بودند و تند تند این ور و اونور می رفتند.
تو این میونه فقط مداد سفید بود که بی کار و تنها بود.
هیچ کس به او کار نمی داد.
همه می گفتند: تو به هیچ دردی نمی خوری!
مداد سفید دلش شکست و چشماش پر از اشک شد و رفت یه گوشه نشست و به فکر فرو رفت.
یه شب که مداد رنگیها توی سیاهی جعبهشون، خوابشون برده بود، مداد سفید این ور رو نگاه کرد و اون ور رو نگاه کرد و وقتی که مطمئن شد که همه خوابند، یواشکی از توی جعبه بیرون اومد و تو همون دل شب، دست به کار شد.
مداد سفید تا صبح کار کرد و کار کرد.
ماه کشید ... مهتاب کشید ... و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه ی مداد رنگی ... جای خالی او ... با هیچ رنگی پر نشد!!!
+کورش زارعی بهجانی دوشنبه 86 مرداد 15 4:50 عصر پیام
تو تنها اتفاقیست که نیفتادهست ()
|